چیردست. ماهر. زبردست. توانا. قادر. حاذق: بیامد یکی موبد چیره دست مر آن ماهرخ را به می کرد مست. فردوسی. نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس عنقاندیده صورت عنقا کند همی. ؟ (از کلیله). این کارهای من که گره در گره شده ست بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی. خاقانی. به فرمان او زرگر چیره دست طلی های زر بر سر نقره بست. نظامی. نداند چو رومی کسی نقش بست گه صقل چینی بود چیره دست. نظامی. پریرخ ز درمان آن چیره دست از آن تاب و آن تب به یکباره رست. نظامی. ، غالب. مسلط. (از غیاث اللغات). سرفائق: بدیشان بود گستهم چیره دست به خنجر ببرد سر هر دو پست. فردوسی. خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار. فرخی. ازایرانیان کس نشد چیره دست که بر ما ز پیلان ما بد شکست. اسدی (گرشاسب نامه). از آن پس نریمان چو شد چیره دست پس از رزم در بزم شادی نشست. اسدی (گرشاسب نامه). سکندر شود بر جهان چیره دست به دارای دارا درآرد شکست. نظامی. فرومایگان را کند چیره دست. نظامی. - بر کسی یا چیزی چیره دست شدن، بر کسی یا چیزی غالب آمدن. مسلط شدن. دست یافتن: کسی کو به تنها سپاهی شکست بدین چاره شد بر عدو چیره دست. نظامی. - به کسی یا چیزی چیره دست گشتن، بر او تسلط یافتن. غلبه یافتن. دست یافتن. ، قوی. نیرومند: نباید که دشمن شود چیره دست رها یابد از بند آن پیل مست. عطایی (برزونامه). ، دلیر. دلاور. (ناظم الاطباء) : همی داردش (فرزند را) تا شود چیره دست بیاموزدش خوردن و برنشست. دقیقی. چنین گفت رستم گو نیکبخت که جانم فدای شه و تاج و تخت بگفت این و بر رخش رخشان نشست بر خسرو آمد یل چیره دست. فردوسی. به عموریه بود شه را نشست چو بشنید کآمد یکی چیره دست. فردوسی. دگر ره سپهبد یل چیره دست بپرسید کای پیر یزدان پرست. اسدی (گرشاسب نامه). کجا توانم جستن که تیزپایانند چه چاره دانم کردن که چیره دستانند. مسعودسعد. که این نامه ز اسکندر چیره دست به خاقان که بادا سکندرپرست. نظامی. گر این چاره سازی به دست آوریم برآن چیره دستان شکست آوریم. نظامی. ، هنرمند. پیشه ور، تیزدست. چالاک دست. جلدکار. (ناظم الاطباء) ، کنایه از سرکش است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بدخواه. بداندیش. (ناظم الاطباء)
چیردست. ماهر. زبردست. توانا. قادر. حاذق: بیامد یکی موبد چیره دست مر آن ماهرخ را به می کرد مست. فردوسی. نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس عنقاندیده صورت عنقا کند همی. ؟ (از کلیله). این کارهای من که گره در گره شده ست بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی. خاقانی. به فرمان او زرگر چیره دست طلی های زر بر سر نقره بست. نظامی. نداند چو رومی کسی نقش بست گه صِقل چینی بود چیره دست. نظامی. پریرخ ز درمان آن چیره دست از آن تاب و آن تب به یکباره رست. نظامی. ، غالب. مسلط. (از غیاث اللغات). سرفائق: بدیشان بود گستهم چیره دست به خنجر ببرد سر هر دو پست. فردوسی. خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار. فرخی. ازایرانیان کس نشد چیره دست که بر ما ز پیلان ما بد شکست. اسدی (گرشاسب نامه). از آن پس نریمان چو شد چیره دست پس از رزم در بزم شادی نشست. اسدی (گرشاسب نامه). سکندر شود بر جهان چیره دست به دارای دارا درآرد شکست. نظامی. فرومایگان را کند چیره دست. نظامی. - بر کسی یا چیزی چیره دست شدن، بر کسی یا چیزی غالب آمدن. مسلط شدن. دست یافتن: کسی کو به تنها سپاهی شکست بدین چاره شد بر عدو چیره دست. نظامی. - به کسی یا چیزی چیره دست گشتن، بر او تسلط یافتن. غلبه یافتن. دست یافتن. ، قوی. نیرومند: نباید که دشمن شود چیره دست رها یابد از بند آن پیل مست. عطایی (برزونامه). ، دلیر. دلاور. (ناظم الاطباء) : همی داردش (فرزند را) تا شود چیره دست بیاموزدش خوردن و برنشست. دقیقی. چنین گفت رستم گو نیکبخت که جانم فدای شه و تاج و تخت بگفت این و بر رخش رخشان نشست برِ خسرو آمد یل چیره دست. فردوسی. به عموریه بود شه را نشست چو بشنید کآمد یکی چیره دست. فردوسی. دگر ره سپهبد یل چیره دست بپرسید کای پیر یزدان پرست. اسدی (گرشاسب نامه). کجا توانم جستن که تیزپایانند چه چاره دانم کردن که چیره دستانند. مسعودسعد. که این نامه ز اسکندر چیره دست به خاقان که بادا سکندرپرست. نظامی. گر این چاره سازی به دست آوریم برآن چیره دستان شکست آوریم. نظامی. ، هنرمند. پیشه ور، تیزدست. چالاک دست. جلدکار. (ناظم الاطباء) ، کنایه از سرکش است. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بدخواه. بداندیش. (ناظم الاطباء)
چیره دست، چابک دست، تردست، زبردست، جلد و چابک، کسی که در کار خود زبردست و ماهر باشد، برای مثال سخن را نگارندۀ چرب دست / به نام سکندر چنین نقش بست (نظامی - ۱۰۳۸)، هنرمند، شیرین کار
چیره دست، چابک دست، تردست، زبردست، جلد و چابک، کسی که در کار خود زبردست و ماهر باشد، برای مِثال سخن را نگارندۀ چرب دست / به نام سکندر چنین نقش بست (نظامی - ۱۰۳۸)، هنرمند، شیرین کار
عمل چیره دست. مهارت. استادی. حذاقت. مهارت، غلبه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تسلط. زبردستی: مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ چنو یکی نبود در میان بیست هزار. فرخی. حربی سخت بکردند یاران میهم بن رونک چیره دستی کردند... عبدالله بن احمد هزیمت شد. (تاریخ سیستان ص 311). به کار شهی هر که سستی کند بر او هر کسی چیره دستی کند. اسدی (گرشاسب نامه). ای شاه سوارملک هستی سلطان خرد به چیره دستی. نظامی. خدا داده این چیره دستی که هست مشو بر خدادادگان چیره دست. نظامی. ، سرکشی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
عمل چیره دست. مهارت. استادی. حذاقت. مهارت، غلبه. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). تسلط. زبردستی: مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ چنو یکی نبود در میان بیست هزار. فرخی. حربی سخت بکردند یاران میهم بن رونک چیره دستی کردند... عبدالله بن احمد هزیمت شد. (تاریخ سیستان ص 311). به کار شهی هر که سستی کند بر او هر کسی چیره دستی کند. اسدی (گرشاسب نامه). ای شاه سوارملک هستی سلطان خرد به چیره دستی. نظامی. خدا داده این چیره دستی که هست مشو بر خدادادگان چیره دست. نظامی. ، سرکشی. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)